معنی تیغ دسته دار

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

دسته دار

(صفت) آنچه که دارای دسته است دارای قبضه مقابل بیدسته: صندلی دسته دار، فرمانده سر لشکر


دار و دسته

(اسم) دسته گروه، اطرافیان شخص طرفداران.


دسته

دستک، آنچه مانند دست یا به اندازه دست باشد مانند دسته تبر

لغت نامه دهخدا

دسته دار

دسته دار. [دَ ت َ / ت ِ] (نف مرکب) دارای دسته. دارای قبضه. که جای گرفتن و برداشتن دارد چنانکه در ظروف و برخی آلات و ابزارها. مقابل بی دسته.
- طای دسته دار، طای مطبقه. طای مؤلف.
|| دارای گروه و طایفه. که جمعیت و افرادی در اطاعت و فرمان دارد. || سپهبد و سرلشکر. (آنندراج).


دار و دسته

دار و دسته. [رُ دَ ت َ / ت ِ] (اِ مرکب، از اتباع) پیروان و اطرافیان چیزی یا کسی، دار و دسته ٔ فلان کس. || دارو دسته راه انداختن، برانگیختن یاران و اطرافیان.


صندلی دسته دار

صندلی دسته دار. [ص َ دَ ی ِ دَ ت َ / ت ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صندلیی که از طرفین دارای دسته باشد برای تکیه.


تیغ

تیغ. (اِ) کارد تیز باشد و شمشیر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 231). شمشیر. (برهان) (اوبهی) (فرهنگ فارسی معین) (انجمن آرا). شمشیر و سیف و کارد و چاقو. (ناظم الاطباء). هر آلت که تیزی دارد بریدن و شکافتن را چون کاردو شمشیر و امثال آن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). مبدل تیز چون آمیز و آمیغ و ستیز و ستیغ، بر هر چیز برنده اطلاق کنند، چون کارد و خنجر و شمشیر. (غیاث اللغات) (از آنندراج). آب تیغ، دم تیغ، پشت تیغ، آب دم تیغ، دهان تیغ، دندانه تیغ، روی تیغ، عالمگیر، عالمسوز، جهانگیر، جهانسوز، جانبخش، دلنواز، گلونواز، دلگشا، جان ستان، عمرشکار، بی زنهار، بی باک، سرافکن، سرزدای، سرگزای، سرافشان، جگرشکاف، زبان دراز، زبان آور، الماس فعل، الماس رنگ، الماس بار، الماس گون، سیماب گون، سیماب ریز، آتش پیکر، آتشین، تیز، کند، آبدار، سیراب، فسان کشیده، آئینه تاب، آئینه رنگ، زهرآگین، زهرداده، زهرآلوده، ظفرپیکر، ظفرآتیه، ظفرتوز، بخون آغشته، خونریز، خونخوار، خون آشام، در خون رانده، یک پهلو، خفته، خوابیده، جوهردار، خوش جوهر، پاک گوهر، بدگوهر، جوشن خای، جوشن گداز، مغفرشکاف، بلندپرواز، شیرگیر، گارین، صبح خند، زنگارخورده، زنگاربسته، زنگ بسته، صیقل داده، نیم کش، نیم کشیده، زبانه کش، غلاف نشین، عریان، برهنه، سبز، نارنگ، مینارنگ. از صفات و زبان، دندان، لب خشک، چشم گور، ناخن، پرمگس، سبزه، آب، رگ ابر، رگ لعل، چشمه، چشمه سار، جوی، جویبار، ساحل، نهنگ، طاق، هلال، ماه عید، برق، شمع، شعله، صبح، مصرع، مد بسم اﷲ مد، داس، زمین پاک، باران از تشبیهات اوست و به رستم دستان منسوب است. (آنندراج). اوستا «تئغه »... ارمنی (دخیل) «تِگ » کردی «تی » (شمشیر) بلوچی (دخیل) «تِغ» (تیز. تند. شمشیر). قیاس شود: اوستا «تیغره » (تیز) استی «تیغ» «تِغا» (پشت کوه) فارسی نیز تیخ... پهلوی «تِغ»... زباکی «تغ» (تیغ سرتراشی)... (حاشیه ٔ برهان چ معین):
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شدرسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید بلخی.
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی.
رودکی.
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس تو کرپا.
رودکی.
زدن تیغ را مردبر تار خویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش.
ابوشکور.
خورشید تیغ تیز ترا آب میدهد
مریخ نوک نیزه ٔ تو سان زند همی.
ابوشکور.
چاه دم گیر و بیابان و سموم
تیغ آهیخته سوی مرد نوان.
خسروانی.
تا آنکه بگویند که خدای عز و جل یکی است و بجز از وی خدای نیست. چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
تیر تو از کلات فرودآورد هژبر
تیغ تو از فرات برآرد نهنگ را.
دقیقی.
بزرگان برو خواندند آفرین
که ما را توئی افسر وتیغ کین.
فردوسی.
درفش درفشان پس پشت او
یکی کابلی تیغ در مشت او.
فردوسی.
همانا که باران نبارد ز میغ
فزون زآنکه بارید بر سرش تیغ.
فردوسی.
تیغ بر دوش نه و ازدی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که هست ملک عقیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
شمشیر برکشید و گفت: زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت... و به قوت این تیغ مملکتهای دیگر که بدست مخالفان است بگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). گفتند: مردی نام گرفته است و شاید هر خدمت را، که تیغ و آلت و مردم دارد و چون بفرمان عالی زیادت نواخت یافت کار بسر تواند برد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 412).
دگرباره هر دو سپه ساختند
کشیده صف و تیغ و خشت آختند.
اسدی (گرشاسب نامه).
همه کوه و دشت و همه دشت و ریغ
برافکنده دست و سر و ترگ و تیغ.
اسدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
در حرب این زمانه ٔ دیوانه
از صبرساز تیغ و ز دین مغفر.
ناصرخسرو.
چون تیغ بدست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت.
ناصرخسرو.
جز تیغ و دل بر لشکر اعدا نبودی لشکرش
جز سر چرا هرگز نخستی تیغ تیز سرچرش.
ناصرخسرو.
دست زمانه یاره ٔ شاهی نیفکند
در بازوئی که آن نکشیده ست بار تیغ
گلهای لعل گردد در بوستان ملک
خونهای تازه ریخته در مرغزار تیغ.
مسعودسعد.
شگفت نیست که آبست تیغ او بی شک
به آب باشد ویران جهان و آبادان.
مسعودسعد.
به شیب مقرعه اکنون نیابت است ترا
ز گرز سام نریمان و تیغ رستم زال.
معزی.
دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت
تا بر مراد خویش بود مرد کامران.
معزی.
تیغ مرملک را نکویاری است
ملک بی تیغ همچو بیماری است
کشت شد خشک اگر نبارد میغ
ملک پژمرد اگر نخندد تیغ.
سنائی.
تیغ باید که خون پذیر شود
ملک بی تیغ کی چو تیر شود.
شاه بی تیغ باغ بی میغ است
پاسبان دین و ملک را تیغ است.
سنائی.
تا تیغ برقرار نگردد میان خلق
بر تخت ملک هیچ ملک پایدار نیست.
؟ (از کلیله).
جباری که نیش پشه را تیغ قهر دشمنان گردانید. (کلیله و دمنه).
پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست
خون فشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دید هر کز خواب غفلت دیرخیزی کرد زود
تیغ خون آلود بر بالین چو تیغ آفتاب.
سوزنی (ایضاً).
گر چو تیغ آفتاب آن تیغ بر کوهی زنی
کوه تا کوهان گاو آن زخم را نبود حجاب.
سوزنی (ایضاً).
عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ
زخم تیغش نه به اندازه ٔ درع قصب است.
انوری.
بی رونقی که باشد بی بأس تو سیاست
بی هیزما که ماند بی تیغ تو جهنم.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری).
صلای سر و تیغ می گوئی و من
نه سر می کشم نز صلا می گریزم.
خاقانی.
گر با سر تیغ افتد کار دل خاقانی
بر تیغ سراندازم وز کار نیندیشم.
خاقانی.
آن خون سیاوش از خم جم
چون تیغ فراسیاب درده.
خاقانی.
تو عاشق صید و تیغ بر کف
عشاق تو دل بر آن نهاده.
خاقانی.
بزاد تیغ تو چندین هزار بچه ٔفتح
نبود او راجز با گلوی خصم وصال.
ظهیر (از شرفنامه ٔ منیری).
شاه پیغمبران به تیغ و به تاج
تیغ او شرع و تاج او معراج.
نظامی.
تاب سرما که برد از آتش تاب
آب را تیغ و تیغ را کرد آب.
نظامی.
بریزد در آشوب چون میغ او
سر تیغ کوه از سر تیغ او.
نظامی.
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم ناکس را بدست.
مولوی.
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفرانگیزتر.
مولوی.
قلم، سرّ سلطان چه نیکو نهفت
که تا تیغ بر سر نبودش نگفت.
سعدی (از آنندراج).
تیغ تو شد از کشتن عشاق رگ لعل
درکان بدخشان می گلرنگ شود آب.
صائب (از آنندراج).
تیغست ماه عیدز جان سیرگشته را
این خوشه را ملاحظه از زخم داس نیست.
صائب (ایضاً).
هلال تیغ تو هر روز می تواند باز
ز نو گرفت جهان را چو مهر عالمگیر.
شفیع اثر (ایضاً).
تا به کی در بزم وصلت بوالهوس ساغر زند
مد تیغی کو که این حرف غلط را سر زند.
اشرف (ایضاً).
- آهیخته تیغ، شمشیر برکشیده. آماده ٔ جنگ و ستیز:
بهم بر همی سود، دست دریغ
شنیدند ترکان آهخته تیغ.
سعدی (بوستان).
- به تیغ درآمدن، کشته شدن: بعضی به تیغ درآمدند و برخی در آب غرق شدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 412).
- تیغ آب دادن و دم دادن، عمل مخصوص که عبارت از آبگیری است. (آنندراج).
- تیغ آبدار، تیغ آبداده. شمشیری از فولاد خوب. شمشیر برنده:
تیغی است آبدار زبان تو آصفی
چاک لبت زتیزی تیغ زبان تست.
آصفی.
- تیغ آتشبار، شمشیر سوزان و کشنده:
ملک ناارزانیان بستان که ارزانی توئی
تیغآتشبار بر جان بداندیشان گمار.
میرمعزی (از آنندراج).
مگر در دل خیال تیغ آتشبار او بگذشت
که همچون آب آهن تاب خون من به جوش آمد.
غنی (ایضاً).
- تیغ آلودن، تیغ آهیختن. تیغ علم کردن. (آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود.
- تیغ آهیختن، تیغ علم کردن. (از آنندراج). تیغ برکشیدن جنگ و ستیز را.
- تیغ از میان واکردن، بازکردن و گشادن شمشیر از میان به علامت تسلیم و گردن نهادن:
در هر کجا مبارز عدلش کمر ببست
تیغ از میان حادثه واکرد روزگار.
عرفی (از آنندراج).
- تیغ الماس گون، شمشیری که مانند الماس درخشان است. (ناظم الاطباء).
- تیغ الماس و تیغ فولادی. (آنندراج):
رمح فولاد عرض موج برد
تیغ الماس جوهر اندازد.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- تیغ بالا بردن و بلند کردن و شدن، کنایه از مهیا شدن برای جنگ. اشاره به آنکه چون خواهند که تیغ حواله کنند تیغ بدست گرفته از جهت اکمال حمله دست و تیغ بلند کنند و بعد از آن بر سر و گردن حریف فرود آورند. (آنندراج):
بلند ساخته ایام تیغ نامردی
حمایت شه مردان سپر کشد به سرم.
ظهوری (ایضاً).
کشتن خود خواستم هر جا که تیغی شد بلند
بهر طوفان ماندگان، هر موج محراب دعاست.
سلیم (ایضاً).
ما سپر داریم هر جا می شود تیغی بلند
محشر زخم شهیدان سینه ٔ افکار ماست.
میرزا معزفطرت (ایضاً).
دمبدم بالا برد تیغ و زند بر فرق من
نیست یکدم قطع فیض از عالم بالا مرا.
بدیعی سمرقندی (از آنندراج).
- تیغ بخاک کردن، کنایه از ترک فتنه و خونریزی کردن و مأخذ آن رسم شکاریان است که بعد صید هزار جانور تیغ بخاک کنند و از شکار دست بردارند. (آنندراج):
مقرر است که بعد از هزار صید کنند
بلی شکارستانان بخاک پنهان تیغ
بدین قیاس همانا شکاری مژه اش
بخاک کرده بود هر قدم هزاران تیغ.
طالب آملی (از آنندراج).
- تیغبردار، آنکه در سواری تیغ برداشته همراه رود. (آنندراج):
چو بهرام را بر فلک راه شد
بجان تیغبردار آن شاه شد.
ملاطغرا (از آنندراج).
- تیغ بر سر بردن، کنایه از قصد حرب و نزاع بود. چه مقرر است که در وقت شمشیر زدن، دستی که شمشیر در اومی باشد بر سر می برند تا حمله ٔ دست به قوت تمام واقعشود. (آنندراج):
اگر شحنه ای تیغ بر سر برد
سر تیغ او تاج و افسر برد.
نظامی (از آنندراج).
- تیغ بر گلو آمدن، رسیدن شمشیر بر گلو، جدا کردن سر را از بدن و کشتن:
چو آب زندگی می نوشدو لب تر نمی سازد
اگر تیغ دو عالم بر گلوی عشق می آید.
صائب (از آنندراج).
- تیغ برو گذاشتن، به جبر و تعدی چیزی گرفتن. (آنندراج).
- تیغ برون آختن، شمشیر و کارد از نیام بیرون کشیدن جنگ و ستیز را:
میغ سیه بر قفاش تیغ برون آخته ست
طبل فرو کوفته ست، خشت بینداخته ست.
منوچهری.
- تیغ به سنگ فسان نشستن و تیغ فسان کردن و تیغ برفسان برخوردن و تیغ بر فسن زدن و تیغ به فسان کشیدن، تیز کردن تیغ و تیز شدن آن. (آنندراج):
خوبان به دیر و کعبه عنانی کشیده اند
تا تیغ غمزه را به فسانی کشیده اند.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج).
دمبدم غمزه ٔ تو بر دل من تیزتر است
راست ماننده ٔ تیغی که زنی بر فسنی.
جمال الدین سلمان (ایضاً).
نی تند گردد آن و نه این سوده میشود
هرچند تیغ مهر خورد بر فسان برف.
محمد سعید اشرف (ایضاً).
از پی فرقشان کنون بر سنگ
تیغ بیداد را فسان کردم.
حسین ثنائی (ایضاً).
با این سپهر مصلحتی داشت زآنکه تیغ
برنده تر شود چو بسنگ فسان نشست.
؟ (ایضاً).
- تیغ به کمر بستن، بر میان بستن شمشیر، آمادگی جنگ و ستیز را:
چو داغ لاله بخون کعبه غوطه زد آن روز
که غمزه ٔ تو کمر بست تیغ ابرو را.
صائب (از آنندراج).
- تیغبند، تیغزن. تیغدار. کنایه از سپاهی. (آنندراج). شمشیربند و لشکری که شمشیر یا سلاح دیگر مانند قداره و جز آن حمایل کنند و یا به کمر بندند. (ناظم الاطباء):
گشتم ز برق تازی این جستجو غبار
شب سرگذشته ای که سحر تیغبند کیست.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
رجوع به تیغزن و تیغدار شود.
- || در بیت زیر به معنی تسمه ای که غلاف شمشیر بدان متصل است و بر کمر بندند:
چنین تا برآمد بر این هفت سال
میان سوده از تیغبند دوال.
فردوسی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیغ بهرام، مراد از تیغی است اعتباری که پیش بهرام عبارت از مریخ که جلاد فلک است باشد... (آنندراج).
- || کنایه از خطوط شعاعی که از تاب آفتاب و روشنائی چراغ در پیاله افتد. (آنندراج):
چشم شوخ تو بلای دل و برق دین است
تیغ بهرام به پیش نگهت چوبین است.
؟ (آنندراج).
رجوع به ترکیب تیغ آفتاب و تیغ چوبین شود.
- تیغ بیجاده گون، تیغ خون آلود. (ناظم الاطباء).
- تیغ بید، کنایه از برگ بید. زیرا که بصورت تیغ می باشد. (آنندراج):
ز باس کلک تو شمشیر فتنه باد چنان
که تیغ بید نماید به چشم خنثی را.
انوری (از آنندراج).
- تیغ بیداد شکستن، نهایت ستمگری روا داشتن:
چه خوش گفت آن غریب پی شکسته
که بی طالع به روز خود نشسته
بمژده مهربانی تیغ بیداد
شکستی بر دلم دستت مریزاد.
زلالی (از آنندراج).
- تیغ بیدریغ، شمشیر بی رحم. (ناظم الاطباء).
- تیغ بیرون کشیدن، شمشیر از نیام برآوردن. نشان دادن خشم و آمادگی ستیز را:
همچو داغ لاله گردد کعبه از خون شکار
تیغ چون بیرون کشد مژگان بی زنهار تو.
صائب (از آنندراج).
- تیغ چوبین، تیغی باشد که برای بازی اطفال سازند. (آنندراج). شمشیری که از چوب سازند و کودکان با آن بازی کنند.
- || آلت بیفایده.
- || دلایل و احتجاجات بیمورد و بیهوده. (فرهنگ فارسی معین).
- تیغ حصرمی، تیغی برنگ حِصرِم که به سبزی زند و این کمال خوبی آهن تیغ است... (آنندراج):
بدل صفرای خصمی تا به کی بدخواه را جوشد
به تیغ حصرمی بنشان دلش از جوش صفرائی.
طالب آملی (از بهار عجم).
- تیغ خم، تیغی که مثل محراب خم داشته باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات):
از سرگذشتگان را در عالم شهادت
تیغ خم تو باشد محراب زندگانی.
صائب (از آنندراج).
- تیغ خواباندن و خوابیدن، کنایه از تیغ زدن و زده شدن. (آنندراج):
که خوابانیدن تیغست خوابانیدن چشمت.
صائب (از آنندراج).
- تیغ خوردن، زخم شمشیر برداشتن. مجروح و خسته شدن از شمشیر و جز آن:
به شرب آب حیات آن کسان که می نازند
نخورده اند همانا ز دست جانان تیغ.
طالب آملی (از آنندراج).
هزار تیغ بلا گر خورد بسر از دوست
ز دوستی است اگر در زبان خبر گنجد.
حسین ثنائی (ایضاً).
- تیغ خوش لنگ، مرادف تیغلنگردار. (آنندراج). رجوع به تیغ لنگردار شود.
- تیغ در خون کسی کشیدن، آلوده به خون مقتول کردن. (آنندراج):
بکش تیغ جفا در خون شاهی
کزینش بیش مقصودی نمانده ست.
شاهی (از آنندراج).
- تیغ در غلاف کردن، ساکت ماندن. سخن را تمام ناکرده خاموش شدن. (فرهنگ فارسی معین). بازگشتن از خصومت. انصراف از ستیز و جدال، مصلحت یا ترس را:
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند بر خلاف.
مولوی.
- || شمشیر را در غلاف جای دادن. (فرهنگ فارسی معین).
- تیغ دم دادن، عمل مخصوص که عبارت از آبگیری است. (آنندراج).
- تیغ دودسته، تیغ دودستی. (آنندراج):
تیغ دودسته گر زند خار به چشم روشنم
شعله ٔ من نمی کشد دشنه ٔ انتقام را.
صائب (از بهار عجم).
صد دسته باد از گل اقبال در کفت
بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد.
محمد شمس بغدادی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- تیغ دودستی، شمشیر دراز بقدر دودست. (ناظم الاطباء). مؤلف آنندراج نویسد: تیغ دودستی و تیغ دودست و تیغ دودسته، عبارت است از تیغی که به هر دو دست بقوت تمام زنند، ودر ملحقات آورده که تیغ دودستی تیغی است که درازی مقدار دو دست، یعنی دو ذراع باشد... این تفسیر خالی از اشکال و تکلف نیست. رجوع به ترکیب قبل و بعد شود.
- تیغ دودستی زدن، کنایه از جنگ کردن صعب. (برهان) (از فرهنگ رشیدی). سخت جنگ کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از کمال اهتمام در تیغ زدن و جنگ عظیم کردن. (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از جنگ سخت کردن بود. (آنندراج) (انجمن آرا):
تیغ دودستی زند بر عدوان خدای
همچو پیمبر زده ست بر در بیت الحرام.
منوچهری (از انجمن آرا).
ملک به میراث نیابد کسی
تا نزندتیغ دودستی بسی.
امیرخسرو (از انجمن آرا).
- || چیز بسیار از مردم گرفتن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء).
- || تیغ و شمشیر دراز کار فرمودن را نیز گویند؛ یعنی بمقدار دو دست. (برهان) (ازناظم الاطباء). رجوع به ترکیب قبل شود.
- تیغ دودم، تیغ دودمه. تیغ دوروی. تیغی که به هر دو طرف او تیزی و آبداری باشد. (غیاث اللغات).آنکه از هر دو طرف تیز باشد. (از آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود.
- تیغ دورو، تیغ دودم. (آنندراج):
به میدان در سرافشان چون شدی تیغ دورو برکف
به هنجار شفق خون تا گلوی آسمان آید.
واله ٔ هروی (از آنندراج).
رجوع به تیغ دودم شود.
- تیغ رساندن، فرودآوردن شمشیر بر کسی:
فکر کفن کنید که آن ترک جنگجو
تیغی چنان رساند کز استخوان گذشت.
بابافغانی (از آنندراج).
- تیغ ریختن، به شمشیر زدن. فراوان تیغ بر کسی یا گروهی زدن:
صد زخم دارم چون نگین برروی خود اینک ببین
از بس بسویم تیغ کین مهر درخشان ریخته.
طغرا (از آنندراج).
- تیغ زبان، شمشیر زبان. زبان برنده و قاطع همچون تیغ. زبان فصیح و تسلیم کننده همچون شمشیر:
تیغ زبانشان نتواند برید موی
تا من مسن نسازم از این سحر نابشان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 329).
نور ضمیر مرا بنده شود آفتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار.
خاقانی.
هست تیغ زبان، زتیغ بتر
کاین خورد بر تن آن خورد به جگر.
مکتبی.
نیست در عالم ایجاد به جز تیغ زبان
بیگناهی که سزاوار به حبس ابد است.
صائب.
تیغ زبان او چو گهربار گشت عقل
می گفت شاد باش زهی کامیاب تیغ.
نظام الدین کاتب.
رجوع به تیغزبانی کردن و تیغ و دیگر ترکیبهای آن شود.
- تیغ زدوده، معروف. (آنندراج). تیغ جلاداده و برّان.
- || استعاره است و از این روشنی صبح صادق مراد است که قاطع ظلمات است. (آنندراج).
- تیغ زیررکابی، تیغی که زیر دامن زین همراه اسب سواری باشد. (آنندراج):
به پیش ابروی پرچین تو زبان عقاب
چو تیغ زیررکابی همیشه بیکار است.
وحید (از آنندراج).
شود سوار چو آن ترک شوخ می ماند
به تیغ زیررکابی نگاه پنهانش.
قبول (ایضاً).
- تیغساز، آنکه تیغها را بسازد. تیغگر. (آنندراج):
چو از غمزه ٔ خودشوی تیغساز
کند مشتری گردن خود دراز.
ملاطغرا (از آنندراج).
- تیغ سبز، تیغ مینارنگ. کنایه از تیغی که از صیقل زدن به کبودی زند. (آنندراج):
تا خورد در ظلمات دل خصم آب حیات
تیغ سبزش چو خضر یار سکندر شده است.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
رجوع به تیغ مینارنگ شود.
- تیغستان، تیغزار. جایی پر از تیغ و خار.
- تیغ ستم، کنایه از رونق ظلم و رواج تعدی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (از انجمن آرا) (آنندراج):
خون چکان است ملک تیغ ستم می ترسم
که پی آخر به در خانه قاتل برود.
ملک طیفور انجدانی (از انجمن آرا).
- تیغ ستم آهیختن، شمشیر ظلم برافروختن. بیدادگری کردن. مبارزطلبی کردن:
علم افکنده هزاران صف طوطی طالب
هرکجا یک تنه تیغ ستم آهیخته ام.
طالب آملی (از آنندراج).
- تیغ ستم بیرون کشیدن، بیدادگری کردن:
هر که تیغ ستم کشد بیرون
فلکش هم بدان بریزد خون.
؟ (از کلیله).
- تیغ سوزن بردار و ربوده،تیغی که سوزن را به دم بردارد و این کمال خوبی اوست. (از آنندراج):
شد مسیحا به تجرد ز علائق آزاد
چه کند رشته به آن تیغ که سوزن برداشت.
صائب (از آنندراج).
شد ز مژگان چشم جادویش
تیغ سوزن ربوده ابرویش.
وحید (ایضاً).
- تیغ سوزن ربا، تیغ سوزن دار. تیغی که بکمال آبداری سوزن را بردارد. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود.
- تیغ صیقلی، تیغ صیقل زده. (آنندراج):
گر بظاهر در نظرها بی هنر باشم چه باک
همچو تیغصیقلی باشد نهان جوهر مرا.
مرتضی قلی بیک (از آنندراج).
- تیغ علم کردن، معروف. (آنندراج). برافراشتن شمشیر و جز آن:
می کند تیغ علم بر سر هستی بیدل
در هوای قد او گر نکشد ناله قدی.
بیدل (ازآنندراج).
- تیغ فرودآوردن، شمشیر زدن:
برغم رقیبان نظری سوی من انداز
یک تیغ فرودآور صد سر ز تن انداز.
ملاشانی (ازآنندراج).
- تیغ فروهشتن، تیغ زدن. خوابانیدن تیغ بر چیزی:
فروهشت بر ترگ شه تیغ را
ز برق آفتی کی رسد میغ را.
نظامی (از آنندراج).
- تیغ کسی بریدن، صاحب آنندراج در ذیل «تیغش می برد» آرد: کنایه از آن است که استعداد دارد که از دستش کاری برآید. لوطیان گویند: تیغت می برد که فلان امرد را تنبیه کنی:
چون در مصاف حادثه آه از جگر کشم
تیغم نمی برد به چه امید برکشم.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
کاری از دستت چو آید سعی کن در کردنش
هرکجا دانی که تیغت می برد الماس باش.
شهرت (ایضاً).
اقبال اگر نداری تیغت برش ندارد
بازو بلند خواهد شمشیر آزمودن.
سالک (ایضاً).
- تیغ کندن، تیغ از نیام برکشیدن. (آنندراج):
زمانه تیغ ستم کند یا علی زنهار
مباش غافل ازاحوال من که پرخطرم.
ظهوری (از آنندراج).
- تیغ گشتن، مقابل گشتن. (آنندراج): سیف اسفرنگ را کار از آن درگذشت که دلیران معرکه ٔ نظم پیش او توانند تیغگشت. (آشوب نامه ٔ طغرا، از آنندراج). رجوع به تیغ شدن شود.
- تیغ گلدم، تیغ دندانه دار برگشته دم. (آنندراج):
گلستان شهادت فیض دیگر در نظر دارد
به تیغ گلدم او تا چو شبنم دیده ام سر را.
میرنجات (از آنندراج).
- تیغ گوشتین، کنایه از زبان است که عرب لسان گویند. (برهان). کنایه از زبان باشد و آن را شمشیر گوشتین نیز گویند. (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). زبان. (ناظم الاطباء):
نی نی که هرچه گویی به زآن خموش زآنک
بس نیک و بد که کشته شد از تیغ گوشتین.
امیرخسرو (از انجمن آرا).
- تیغ لا راندن، شمشیر لااله [الا اﷲ] زدن. از غیر حق اعراض کردن. محو کردن ما سوی اﷲ ز لوحه ٔ دل. (از فرهنگ فارسی معین).
- تیغ لنگردار، کنایه ازتیغ خمدار. و چون این قسم تیغ خوب می نشیند و زخم کاری می کند و از جا کم می جنبد آن را لنگردار گویند و این مجاز است، مأخوذ از معنی لنگر که آهنی باشد و کشتی را از رفتن بازدارد و تحقیق آن است که تیغ لنگردار کنایه از تیغ سنگین و گران... لنگردار به معنی ثقیل و گران است. (آنندراج):
از تغافل گشت مژگان گران خوابش مرا
تیغ لنگردار چندین پاس دم می داشته ست.
صائب (از آنندراج).
- تیغ محرابی، تیغ خمدار. (آنندراج):
ای زلف تو مشک تتر و عنبر خال
بر ابروی تو فتاده بس نیکو خال
ابروی تو تیغی است ولی محرابی
چون مورچه ٔ تیغ بر آن ابرو خال.
ملامنیر (از آنندراج).
- تیغ محرف، تیغ خمدار که زخمش عمیق می باشد. یا تیغی که بوقت زدن آن قدری دست را به یک جانب خم کرده زنند تا زخم عمیق دهد. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- تیغ مغربی، نوعی از تیغ. بعضی گویند که از ملک مغرب می آید. و بعضی گویند که در شهر گجرات ساخته میشود بجانب دروازه ٔ مغربی شهر مذکور. از این سبب مغربی گویند. (غیاث اللغات). نوعی از تیغ. (آنندراج):
باز آسمان ز کینه وری راه نو گرفت
در دست تیغ مغربی از ماه نو گرفت.
آشنا (از آنندراج).
- تیغ مهند، بضم «میم » و فتح «ها» و «نون » مشددمفتوح، تیغ ساخته ٔ هند، چرا که در ملک عرب و ایران تیغ هندی اعتبار تمام دارد. (غیاث اللغات) (آنندراج). شمشیر هندی. (ناظم الاطباء):
تیغ فلک به تیغ تو اندر نیام باد
تا بر فلک مجره چو تیغمهند است.
انوری (از آنندراج).
- تیغ مینارنگ، تیغ سبز. (آنندراج):
در آن مصاف که از عکس تیغ مینارنگ
هوای معرکه پوشد زمردین سربال.
طالب آملی (از آنندراج).
- تیغ ناخن، قوس مانندی که از سر ناخن برآمده باشد. هلال ناخن. آن قسمت از سر ناخن که به مقراض توان برید:
مه عید از فلک رخسار بنمود
نه پیدایی تمام و نه مستّر
چو تیغ ناخنی بر لوح مینا
چو شست ماهئی در بحر اخضر.
انوری.
- تیغ نشاندن، تیغ نهادن. (آنندراج):
می نشانم تیغ ابروی کسی دیگر به چشم
هست در سر، باز فکر خانه آرائی مرا.
واضح (از آنندراج).
رجوع به ترکیب تیغ نهادن شود.
- تیغ نطق، کنایه از زبان فصیح باشد. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء):
ضرب الرقاب داد شیاطین آز را
این تیغ نطق کز ملکان قسمت من است.
خاقانی.
- تیغ نهادن، تیغ نشاندن. (آنندراج). تیغ زدن. شمشیر زدن:
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بی دریغ.
حسین ثنائی (از آنندراج).
پیش آن جراح، بی زر کی رود کارم به پیش
از برای مرهم او می نهم تیغی به خویش.
مخلص کاشی (ایضاً).
- تیغ و ترنج به میان آوردن، کنایه از امتحان. مأخذ آن تیغ و ترنج زلیخاست که به امتحان حسن یوسف بدست زنان مصر داده بود. (غیاث اللغات). همان کارد و ترنج که در کف زنان مصر بود و به مشاهده ٔ یوسف (ع) بجای ترنج کفها بریدند. (آنندراج):
بر حرف من قلم شود انگشت اعتراض
تیغ و ترنج گر به میان آورد کسی.
محتشم (ایضاً).
بند نقابی کشیم تیغ و ترنج آوریم
یوسف یعقوب را کف به بریدن دهیم.
ظهوری (از آنندراج).
- تیغ هندوی، تیغ هندی. تیغ مهند. تیغ هندوی گوهر. (از آنندراج):
رای تو هست برتر از رای هندوان
جستم علاج تو به سر تیغ هندوی.
رودکی (از آنندراج).
ماخولیای کفر تبه کرد مغز تو
جستم علاج تو به سر تیغ هندوی.
سوزنی.
رجوع به تیغ هندی شود.
- دوتیغی، ظاهراً دودمه:
دوتیغی تر از صبح شمشیر تو
سپهر از زمین رام تر زیر تو.
نظامی.
- هندی تیغ، تیغ هندی. از انواع شمشیر و کارد که به خوبی مشهور است:
سپاه روم را کز ترک شد پیش
به هندی تیغ کرده هندوی خویش.
نظامی.
به هندی تیغ هر کس را که دیدند
سرش چون طره ٔ هندو بریدند.
نظامی.
رجوع به تیغ هندی شود.
|| چاقو و کاردی که با آن میوه و جز آن پوست کنند خوردن را:
روزی که تیغ داد زلیخا به مصریان
سررشته ٔ امید من از پیرهن گسیخت.
صائب (از آنندراج).
|| جوهر فولاد را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). || تیغه. حد. دم. لبه. دمه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ شمشیر دید.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
|| استره ٔ حجام و سرتراش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین).استره و سرتراش. (ناظم الاطباء). آلتی که با آن موی روی و جز آن تراشند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیغ سرتراشی، استره که بدان مو بسترند. (آنندراج):
آئین موشکافی از طبع کج نیامد
شمشیر را نسازد کس تیغ سرتراشی.
تأثیر (از آنندراج).
|| نیشتر. (ناظم الاطباء). آلتی آهنین نوک تیز که فصاد بدان رگ زند. نشتر. مِفْصَد که بدان رگ زنند وخراش حجامت بدان دهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیغ فصاد، نیش رگ زدن که بدان فصد کنند. (آنندراج):
بروی سخت توان ایمن از حوادث شد
که خون لعل مسلم ز تیغ فصاد است.
تأثیر (از آنندراج).
|| آلتی جولاهان را و عرب آن را حف ّ گوید. (از منتهی الارب) (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || استخوانهای ریز ماهی. استخوانهای باریک و نوک تیز مرغ و ماهی و مانند آن. استخوان تُنُک و باریک در ماهی و آن را عرب شوک گوید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || سر پیکان. || درفش. || خار نوک تیز. (ناظم الاطباء). در تداول، خار. لم. تلو. تلی. لام. گَوَن. شوک. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا):
می دراند کام و لنجش را دریغ
کآنچنان ورد مربی گشت تیغ.
مولوی (یادداشت ایضاً).
|| خارگونه ها که بر پوست خارپشت و تشی باشد. (یادداشت ایضاً): تیغ پر، پرهای نوک تیز که جوجه پس از ریختن پشم یا پرهای ریز مادرزاد برآرد: تیغ پر شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیغتیغی، با تیغی بسیار ایستاده و قائم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| بلندی کوه را نیز گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). سر کوه. (لغت فرس اسدس چ اقبال) (صحاح الفرس). بلندی را گویند. (ازفرهنگ جهانگیری). تیزی سر کوه. (اوبهی). بلندی کوه و تیزی سر کوه. (انجمن آرا). بلندی کوه. (آنندراج). بلندی هر چیزی را گویند. (شرفنامه ٔ منیری):
دی بدریغ اندرون ماه به میغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید.
کسائی مروزی.
بیفتاد بیژن جدا گشت ازوی
سوی تیغ بنهاد با تیغ روی.
فردوسی.
مرا گفت بنگر که بر تیغ کیست
چو رفتی مپرسش که از بهر چیست.
فردوسی.
چو بهرام نزدیکتر شد به تیغ
بغرید بر سان غرنده میغ.
فردوسی.
ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ
کمندی که زنار دارم بچنگ.
فردوسی.
مبارزانی بر تیغ او به تیغ گذاشت
که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر.
فرخی.
خشت او از کوه برگیرد همی تیغ بلند
ناوک او کنگره برباید از برج حصار.
فرخی.
از آن پس کهی دید برتر ز میغ
که از تیغ او برزدی ماه تیغ.
اسدی (گرشاسب نامه).
پر از برف هر که ز بن تا به تیغ
برافراز هر که یکی تیره میغ.
اسدی (گرشاسب نامه).
- تیغ کوه، به معنی بلندی کوه و سر کوه و قله ٔ کوه. (غیاث اللغات). سر کوه. (شرفنامه ٔ منیری). منتهای بلندی کوه و قله ٔ کوه. (ناظم الاطباء). قله ٔ کوه. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از بلندی کوه. (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). تیغه ٔ کوه. بینی کوه. (آنندراج):
از آوردگه تا سر تیغ کوه
از ایران سپه بد گروهاگروه.
فردوسی.
سپهدار گودرز بر تیغ کوه
برآمد، برفت از میان گروه.
فردوسی.
بشد بیژن گیو تا تیغ کوه
برآمد ز انبوه دور از گروه.
فردوسی.
قوی حصاری بر تیغ نامدارکهی
میان دشتی سیراب ناشده ز مطر.
فرخی.
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداتر است از آتش بر تیغ کوهسار.
فرخی.
او آتش تیزاست بر تیغ کوه
وآن دگران چون شمع بر بادخن.
فرخی.
چو تیغ فروزنده از تیغ کوه
برآمد شد ازبیم او شب ستوه.
عنصری (از اوبهی).
بدشت آمد ز تیغ کوه نخجیر
برون آمد بهار از شاخ شبگیر.
(ویس و رامین).
وزآن روی مهراج بر تیغ کوه
بدیدار ایرانیان با گروه.
اسدی (گرشاسب نامه).
به ترک و به جوشن ز کابل گروه
یکی دیده بان دید بر تیغ کوه.
اسدی (گرشاسب نامه).
همی تا بشد خور پس تیغ کوه
بدینگونه بد رزم هر دو گروه.
اسدی (گرشاسب نامه).
گهی چوماهی اندر میان جیحون رفت
گهی چو رنگ همی تیغ کوهسار گرفت.
مسعودسعد.
سبب آبروی، آب مژه است
صیقل تیغ کوه، تیغ خور است.
خاقانی.
چون ز کوه آن طلسم ها برداشت
تیغها را به تیغ کوه گذاشت.
نظامی.
همان چاره باشد کزین تیغ کوه
به خشکی برون جان برند این گروه.
نظامی.
چو آهوی چین شد ز کشتن ستوه
شکم برد و بنهاد بر تیغ کوه
شکم ناگهان گشتش از تیغ چاک
پر از نافه مشک شد روی خاک.
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
هشدار کز خراش دل سنگ خاره شد
آخر به تیغ کوه سر کوهکن جدا.
صائب (از آنندراج).
می شود چون تیغ کوه از ابر رحمت آبدار
هرکه صائب پا بدامان توکل بشکند.
صائب (ایضاً).
- تیغ گنبد، از عالم تیغ کوه. (آنندراج). انتهای بلندی گنبد. نوک گنبد:
چو خورشیدبر تیغ گنبد رسید
نه دژ بود پیدا نه دژبان پدید.
فردوسی (از آنندراج).
|| هر چیز بلند و راست ایستاده بود. (برهان) (از ناظم الاطباء). || ارتفاع. انتهای بلندی دیوار و جز آن. رأس هر چیز بلندی:
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک
همه گرد بر گرد خاکش مغاک.
فردوسی.
چنین تا به پیش رباطی رسید
سر تیغ دیوار او ناپدید.
فردوسی.
|| بالای خانه. || نوک بینی. (ناظم الاطباء). تیغ بینی، قصبه ٔ آن. نای بینی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): ذَلَف، خردی بینی و راستی تیغ آن. (منتهی الارب از یادداشت ایضاً). || فروغ و روشنی آفتاب و ماه و آتش و امثال آن باشد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). شعاع خورشید و پرتو ماه. (ناظم الاطباء). فروغ. روشنی. روشنائی. (فرهنگ فارسی معین). روشنائی و شعاع تیغ و آفتاب و ماه. (اوبهی). فروغ و تاب و روشنی آفتاب و تابش آتش و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج). روشنائی آفتاب و ماهتاب و آتش و شمشیر و فروغ شمشیر. (شرفنامه ٔ منیری). پرتو ماه و شعاع آفتاب است. (لغت فرس اسدی چ اقبال):
برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی.
چون خوش بود نبید براین تیغ آفتاب
خاصه که عکس آن به نبید اندرون پدید.
کسائی.
بدانگه که خورشید بنمود تیغ
بخواب اندر آمد سر تیره میغ.
فردوسی.
چنین تا پدید آمد آن تیغ شید
در ودشت شد چون بلور سفید.
فردوسی.
بدو گفت رستم که شد تیره روز
چو پیدا کند تیغ گیتی فروز...
فردوسی.
چو از باختر برزند تیغ هور
زکان شبه سر برآرد بلور.
فردوسی.
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن.
مسعودسعد.
ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو
ظلمت شب را چو عکس تیغ خورشید منیر.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
برفلک شو ز تیغ صبح مترس
که نترسد ز تیغ و سر، عیار.
خاقانی.
دولتت را خللی چون رسد از حادثه ای
تیغ خورشید تبه کی شود از زنگاری.
رفیعالدین لنبانی.
- تیغ آسمان زن، کنایه از مرغ و آفتاب و صبح. (آنندراج). رجوع به تیغزن شود.
- تیع آفتاب، شعاع آفتاب. (از ناظم الاطباء). تیغ خورشید. (فرهنگ فارسی معین):
پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست
خون فشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
آفتابی خسروا تیغ تو تیغ آفتاب
مرکب کیهان نوردت آسمان مستدیر.
سوزنی (ایضاً).
رجوع به تیغ خورشید شود.
- || اول آفتاب. گاه طلوع آن. اول آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیغ افراسیاب، کنایه از خط شعاعی باشد که از تابش آفتاب یا آتش یا چراغ در پیاله افتد. (از برهان) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (از انجمن آرا) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). و آن را تیغ خورشید نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج):
تیغ فراسیاب چه، خون سیاوشان کدام
در قدح گلین نگر، عکس شراب گوهری.
خاقانی (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- تیغ خورشید، فروغ آفتاب و خطوط شعاعی. (فرهنگ رشیدی). کنایه از طلوع آفتاب و خطوط شعاعی اوست. (برهان). کنایه از شعاع خورشید. (فرهنگ فارسی معین). شعاع آفتاب و طلوع آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از عمود صبح و طلوع آفتاب و خطوط شعاعی اوست. (آنندراج).
- تیغ سحر، کنایه از آه سحری که از روی درد باشد. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج).
- || دعای صبحگاهی را نیز گویند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- || روشنائی صبح صادق و صبح کاذب را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). روشنی صبح کاذب. (فرهنگ رشیدی).
- || کنایه از عمود صبح و طلوع آفتاب. (آنندراج):
پیش خورشید رخت خواست چراغ افروزد
شمع را تیغ سحر آمد و گردن زد و رفت.
یغما.
- تیغ صبح، روشنی اول صبح. نخستین تابش صبح. سپیدی صبح:
تیغ صبح از سنان گذاری او
سپر افکند با سواری او.
نظامی.
- تیغ فلک، کنایه از ذات فلک یا خطوط شعاعی آفتاب یا ذات مریخ باشد که ترک فلک است. (آنندراج):
تیغ فلک به تیغ تو اندر نیام باد
تا بر فلک مجره چو تیغ مهند است.
انوری (از آنندراج).
|| برق و روشنی و تاب و حرارت و شعله. (ناظم الاطباء).
|| مجازاً به معنی موی و پوستین:
سمور سیه، روبه سرخ تیغ
همان قاقم و قندز بیدریغ.
نظامی.
به خروارها قندز تیغدار
سمور سیه نیز بیش از شمار.
نظامی.
رجوع به تیغه ٔ سمور شود.
- یک تیغ، بی آمیغی از رنگ های دیگر. بالتمام یک رنگ، که هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. بی خلطی از رنگهای دیگر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بدو تیغ آن هژبر دین بی تیغ
کرده اسلام راهمه یک تیغ
به دو تیغ او به ذوالفقار و زبان
کرده یک تیغ همچو تیر جهان.
(یادداشت ایضاً).


دسته

دسته. [دَ ت َ / ت ِ] (اِ) هر چیز که نسبت به دست دارد. (آنندراج). || دستینه. خط نوشته. دستخط:
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
و مراد از این دست همانست که حافظ گوید در این بیت «یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر» و اینکه اسدی گوید «دسته یاور بود» و شعر فوق از کسائی را شاهد می آورد بر اساسی نیست. (یادداشت مرحوم دهخدا). || آنچه کوفتنی هاون را بدان کوبند. استوانه مانندی کوتاه با بنی پهن تر، از چوب یا سنگ یا فلز که آنچه در هاون است بدان کوبند... مرادف دسته ٔ سنگ است که مقابل هاون بود. (آنندراج). کوبه. مِدَق ّ. هاون دسته. حدله. (منتهی الارب):
ندیده ست آنچه من دیدم ز غربت
بزیر دسته سرمه کرد هاون.
ناصرخسرو.
این بوی سای این فلکی هاون
میسایدم به دسته ٔ آزارش.
ناصرخسرو.
- امثال:
مثل دسته ٔ هاون، به توبیخ، بچه در قنداق یا بغل. (امثال و حکم دهخدا).
اگر مردی سر دسته ٔ هاون را بشکن. (امثال و حکم ذیل همین مثل).
|| مقبض. مقبض سیف. قبضه. قائم. قائمه.قسمت غیر برنده ٔ کارد و شمشیر و تیغ و قلمتراش و چاقو که تیغه را در خود جای داده است. مقابل تیغه: دسته ٔ تیغ، دسته ٔ شمشیر، دسته ٔ کارد، دسته ٔ چاقو؛ قبضه و قائمه ٔ تیغ و شمشیر و جز آن:
چو بشنید مهراب بر پای جست
نهاد از بر دسته ٔ تیغ دست.
فردوسی.
کاردی باید از آنگونه گهردار که تیغ
بفلک ماند و بر زهره و تیر و برجیس
دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس
خوش و خوشبوی شودهرکه بود با تو جلیس.
سوزنی.
کی تراشد تیغ دسته ٔ خویش را
رو بجراحی سپار این ریش را.
مولوی.
نی غلطم پیسه نشد تیر راست
پیسگی از دسته ٔ شمشیر خواست.
میرخسرو.
سر نهاده میان زانوها
هرزمان ساخت دسته چاقوها.
کاتبی.
جزعه السکین، دسته ٔ کارد.جزاه؛ دسته ٔ درفش و کارد و مانند آن. (منتهی الارب).خلیل، دسته ٔ شمشیر (دهار). نصاب، دسته ٔ کارد. (دهار).
- دسته بزر، با دسته ٔ زرین. دارای قبضه ٔ زرین:
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برگشاد از کمر.
فردوسی.
یکی گرز پولاد دسته بزر
به گوهر بیاراسته سربه سر.
فردوسی.
- تیغ دودسته، رجوع به دودسته و دودستی شود:
صد دسته باد از گل اقبال در کفت
بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد.
محمد شمس بغدادی.
|| جای گرفتن از چیزی یا آلتی، چنانکه دسته ٔ کمان. عجس. معجس. مشته. مقبض. آن قسمت از آلات و ادوات که برای بدست گرفتن است: کلیه؛دسته ٔ کمان. || جای گرفتن ظروف یا برخی آلات. قسمت برآمده بر کناره ٔ ظرف یا نیم حلقه مانندی که بر دو سو یا یک سوی ظرف تعبیه باشد تا ظرف را بدان برگیرند و بنهند، چون دسته ٔ دیزی، دسته ٔ کوزه، دسته ٔ مشربه، دسته ٔ قوری، دسته ٔ کماجدان، دسته ٔ سطل، دسته ٔزنبیل، دسته ٔ سماور و غیره. گوشه. عروه. دستک. دستاویز:
این چنین اسبی مرا داده ست بی زین شهریار
اسب بی زین آن چنان باشد که بی دسته سبوی.
منوچهری.
این دسته که در گردن او[کوزه] می بینی
دستی است که بر گردن یاری بوده ست.
خیام.
عصام،دسته ٔ آوند. (منتهی الارب).
- بی دسته، دسته شکسته. فاقد دستاویز: مرد بی برگ و نوا را به حقارت مشمار
کوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار.
؟
- امثال:
پسرخاله ٔ دسته دیزی من نیست، مرا با او هیچ نسبتی و خویشی نیست.
صد کوزه بسازد، یکی دسته ندارد. (جامع التمثیل).
|| آنچه بر افزارها نصب کنند از چوب یا فلز چنانکه در اره و تبر. || قسمت باریک و بلند متصل به بعض از آلات چون دسته ٔ خاک انداز و دسته ٔ جارو و دسته ٔ بیل و دسته ٔ پارو خواه بتمامه متصل و یکپارچه باشد چنانکه در پارو، خواه جداگانه به اصل آلت نصب شود چنانکه در بیل. دم مانند برخی آلات و ادوات را چون قاشق و ملعقه و جارو و غیره نهند چنانکه دسته ٔ خشت، دسته ٔ زوبین، دسته ٔگرز، دسته ٔ جارو، دسته ٔ بیل، دسته ٔ پارو، دسته ٔ خاک انداز، دسته ٔ دستاس، دسته ٔ گاوآهن، دسته ٔ قاشق، دسته ٔ ملعقه: چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزه ٔ سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی).
تاج و تخت ملوک بی نم میغ
دسته ٔ گرز دان و قبضه ٔ تیغ.
سنائی.
مهندس دسته ٔ پولاد تیشه
ز چوب نار تر کردی همیشه.
نظامی.
یدالرحی، دسته ٔ آسیا. عصا الرمح، دسته ٔ نیزه. رعتر؛ دسته ٔ بیل و جز آن. (منتهی الارب).
- دسته ٔ اوجار، چوب عمودی که به آخر اوجار پیوسته است و اوجار آلتی است که یک سر آن به یوغ پیوندد و سر دیگر آن به چوبی که گاوآهن در آن تعبیه است. مشته.
- دسته ٔ فراش، جارو. (از جهانگیری):
گهی چو فکرت نقاش نقشها سازی
گهی چو دسته ٔ فراش فرشها روبی.
مولوی.
- امثال:
پیر می سازد مریدان دسته می نهند.
- مثل دسته ٔ جارو، سبلتی بزرگ و آویخته. (امثال و حکم دهخدا).
|| ساعد آلات موسیقی چون دسته ٔ تارو ویلن و عود و طنبور. آنچه بر کاسه ٔ عود و طنبور وصل کنند. (برهان):
آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره
چون دسته ٔ طنبوره گیرد شجر از چنگل.
منوچهری.
- دسته ٔ حلاج، مشته. مقبض. رجوع به مشته شود.
- دسته ٔ طاء (به مناسبت شباهت)، شکل الفی که درحرف طاء نویسند و لهذا طای مطبقه را طای دسته دار گویند. (آنندراج).
- دسته ٔ قید مجلد، دسته ٔ شکنجه. (آنندراج):
که باشد هریکی را لوله در طول
فزون از دسته ٔ قید مجلد.
میرالهی (درهجودو کوزه ٔ لوله دار).
|| چوبی که بدان تون را می زنند تا بافه شود. (در تداول مردم گناباد خراسان). || ساعت دوازده ٔ صبح (ظهر)، و ساعت دوازده شب (نیم شب) در ساعتهای غروب کوک.توضیح آنکه دسته ای برای گرفتن و از جا برداشتن یا از جیب و محفظه خارج ساختن در برخی از ساعتها تعبیه است و بر صفحه ٔ ساعت نقش عدد دوازده زیر این دسته واقع است و وقتی عقربه های ساعت روی عدد دوازده قرار می گیرند برابر دسته ٔ ساعت نیز واقعند و بهمین مناسبت کلمه ٔ دسته مرادف ساعت دوازده در تداول رایج شده است: نیم ساعت به دسته مانده از خواب برخاسته سوار شدم. (سفرنامه ٔ خراسان ناصرالدین شاه).
- سرِ دسته، ساعت دوازده تمام.
|| گنبد گل. گنبد. (یادداشت مرحوم دهخدا). چند شاخه از گل که بهم کرده باشند و بندی بر گرد آنها بسته چون دسته ٔ گل و دسته ٔ ریحان و دسته ٔ نسترن و دسته ٔ شبوی و دسته ٔ نرگس و دسته ٔ خیری و غیره. مجموعه ای از گلها که دمهای آن را با ریسمانی بهم بسته باشند و آن را گلدسته نیز گویند:
که آن دسته ٔ گل بگاه بهار
بمستی همی داشتی در کنار.
فردوسی.
دوصد مرد برنا ز فرمانبران
ابا دسته ٔ نرگس و زعفران.
فردوسی.
شتروارها نار و سیب و بهی
ز گل دسته ها کرده شاهنشهی.
فردوسی.
بیامد به پیشش زمین بوس داد
یکی دسته ٔ گل به کاووس داد.
فردوسی.
یکی جام می برگرفته بچنگ
بسر برزده دسته ٔ گل برنگ.
فردوسی.
اگر دسته داری بدستت مبوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی.
فردوسی.
می اندر قدح چون عقیق یمن
به پیش اندرون دسته ٔ نسترن.
فردوسی.
کتایون بشد با پرستار شصت
یکی دسته ٔ تازه نرگس بدست.
فردوسی.
سپهدار در خانه بنشسته بود
همی گرد بر گرد او دسته بود.
فردوسی.
خاری که بمن در خلد اندر سفر هند
به چون به حضردر کف من دسته ٔ شب بوی.
فرخی.
دم هر طوطیکی چون ورق سوسن تر
باز چون دسته ٔ سوسن دم هر طاووسی.
منوچهری.
امیر همچنان دسته ٔ شبوی و سوسن آزاد نوشتکین را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
هست پروین چو دسته ٔ نرگس
همچو بنات نعش رنگینان.
مشرقی.
پروین به چه ماند به یکی دسته ٔ نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه نشانیش.
ناصرخسرو.
دسته ٔ گل گر ترا دهد تو چنان دانک
دسته ٔ گل نیست آن که پشته ٔ خار است.
ناصرخسرو.
بدوستگانی این باده ای بدان آورد
بشادمانی آن دسته ای ازین بربود.
مسعودسعد.
در مجلس روزگارت این بس
کز درزه رسیده ای به دسته.
انوری.
روز نوروز... موبد موبدان پیش ملک آمدی با جام زرین... و یک دسته خوید سبز رسته. (نوروزنامه).
دسته ٔ گل بود کز دورم نمود
چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت.
خاقانی.
چو سرو سهی دسته ٔ گل بدست
سهی سرو زیبا بود گل بدست.
نظامی.
یک دسته بنفشه داشتم چست
پاکیزه چنانکه از دلم رست.
نظامی.
گرفته دسته ٔ نرگس بدستش
بخوشخوابی چو نرگسهای مستش.
نظامی.
سبزه بتحلیل بخاری شده
دسته ٔ گل پشته ٔ خاری شده.
نظامی.
بر کف این پیر که برناوش است
دسته ٔ گل مینگری و آتش است.
نظامی.
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر.
نظامی.
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی ازگیاه بسته.
سعدی (گلستان).
صد دسته باد از گل اقبال در کفت
بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد.
محمد شمس بغدادی.
گر نوزد صرصر قهر تو بر کوهسار
دسته ٔ سنبل دمد تا به ابد از دمن.
علی قلی بیک ترکمان.
جدا شدیم ز هم صحبتان خوشا روزی
که بود دسته ٔ گل را حسد به دسته ٔ ما.
محمدقلی سلیم.
- دسته دسته، به دسته ها، به گنبدها و مجموعه های فراهم آمده از گل:
بر بناگوشی که رنگ او به چشم عاشقان
دسته دسته گل نمودی پشته پشته خار شد.
سوزنی.
- گلدسته، دسته ٔ گل. مجموعه هایی از گلها که دمهای آنها را با ریسمانی بهم بسته باشند:
گلدسته ٔ امیدی بر دست عاشقان نه
تا رهروان غم را خار از قدم برآید.
سعدی.
- مثل دسته ٔ گل، سخت پاکیزه. (امثال و حکم دهخدا).
|| چند شاخه از رستنی ها و تره ها که بهم کرده باشند. مجموعه ٔ فراهم آمده از شاخه های جو و گندم و یونجه و قصیل و گیاه که بر هم نهند وبر گردشان بندی بندند. تعدادی از علف و سبزه و ریاحین و گیاههای دیگر که بندند. بسته ٔ ریاحین. دستجه. (منتهی الارب). چند طاقه و لاغ از سبزیهای خوردنی یا علف برهم نهاده. (یادداشت مرحوم دهخدا). باقه. بافه. یافه. بند. حزمه. فاروقه. مقداری از غله یا از گل و ریاحین و مانند آن که بر هم پیچیده می بندند. (ناظم الاطباء):
آنرا که به بیهوده سخن شاد شود جانش
بفروش به یک دسته خس و تره ٔ بقال.
ناصرخسرو.
دل از بیهوده خالی کن خرد را
به دسته ٔ سیر در خوش نیست سوسن.
ناصرخسرو.
هرکه او از کرم دست تو آگاهی یافت
نخرد حاتم طی را به یکی دسته کرم.
سوزنی.
دو درم نمک در شبت با یکدسته کاسنی هفت روز بخورند ناشتا. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). سداب و شبت از هریکی دسته ای. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). برگ کرفس وبرگ کسنه از هریکی یک دسته ای کوچک. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
زلال خضر دل مرده را اثر نکند
دم مسیح نگیرد به دسته ٔ جندل.
میرخسرو.
باقه؛ دسته ٔ تره. (دهار). غبط؛ دسته ٔ کشت دروده. (منتهی الارب). ضغث، دسته ٔ سپرغم و دسته ٔ گیاه از هر نوع. (دهار). کدره؛ دسته ٔ دروده از زراعت. (منتهی الارب). || بر هر چیز فراهم آمده اطلاق کنند. (از آنندراج). مقداری از هیمه. قطعات چوب بریده به طول یک گز یا کمتر و بیشتر و بر هم نهاده. || چند چیز از یک جنس که بهم کرده باشند. چند چیز از یک جنس و نوع پیوسته بیکدیگر، نظیر یک دسته چرم: دجاجه؛ دسته ٔ ریسمان. (دهار). رزمه؛ بند پارچه. دسته ٔ پارچه.
- دسته کلید، مجموعه ٔ فراهم آمده از کلیدها. چند کلید که باهم در حلقه ای بند کرده باشند. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
|| هربسته ای که دارای بیست و چهار تیر باشد. (ناظم الاطباء). || بیست و چهار ورق کاغذ (در اصطلاح صحافی و کاغذ فروشی). بند کوچک. بند. دسته ٔ کاغذ. (برهان). بند کاغذ. چند ورق از کاغذ بسته و یا تاکرده ٔ توی هم گذاشته. (ناظم الاطباء). یک بسته از کاغذ که نوعاً بیست و چهار ورق باشد. (ناظم الاطباء): پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست بنهادند و دسته ای کاغذ و درج سبک چنانکه وزیران را برند و نهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153).
دو دسته کاغذ سغدی نواختم فرمود
نجیب خواجه مؤید شهاب دین احمد.
سوزنی.
اضمامه؛ دسته ٔ نامه.
- دسته های فرد، در اصطلاح مالیه ٔ دوره ٔ صفویه و قاجاریه، رونوشت دستورالعمل و فرامین و غیره هر سال در اوراق مجزائی موسوم به «فرد» ثبت می گشت و این فردها دسته دسته نزد مستوفیان ضبط میشد. و این دسته ها چنانچه حجیم بود آنهارا در یک بسته ٔ تیماجی که بندی از قیطان داشت حفظ می کردند. ثبت کتابچه ٔ دستورالعملهای یک سال ایالات و ولایات کل مملکت چون همیشه حجیم بود هریک جداگانه بین دو تخته با ریسمان نازکی بسته میشد، یک نسخه در دفتروزیر دفتر و نسخه ٔ دیگر نزد سررشته دار کل ضبط میشد.ثبت فرامین را هم علی حده می گذاشتند. سررشته عبارت از مجموع فردهایی بود که از روی کتابچه های دستورالعمل یا فرامین و بروات نوشته میشد و نسخه ٔ دوم این اسناد بود که اصطلاحاً آنرا ثبت می گفتند. ثبت کتابچه های دستورالعمل بعد از اینکه به صحه ٔ ملوکانه میرسید رسمیت داشت و در محل مخصوصی ضبط میشد. (از مقاله ٔ دکتر احمد متین دفتری در مجله ٔ راهنمای کتاب شماره ٔ اول سال نهم اردیبهشت 1345 ص 31). و نیز رجوع به دستورالعمل شود.
|| رشته. طویله. بند. علاقه.
- دسته ٔ مروارید، علاقه ٔ مروارید. (آنندراج):
همیشه تا زبهار و خزان زمین و هوا
شود چو چهره ٔ لیلی و چون دم مجنون
هوا گسسته کند دسته های مروارید
زمین نهفته کند فرشهای بوقلمون.
امیرمعزی.
|| یک جمع. اجتماعی از مردم. گروه. جماعت. جمع. فئه. جماعت مردم. (برهان). جمعی از مردم. (غیاث). ثله. فریق. حزب. عصبه. معشر. قوم.
- دسته جمعی، باهم. باتفاق. چند تن در معیت هم. گروهی همراه هم.
- از دسته ٔ، از جمع و طائفه ٔ. از گروه: من رب و رب ندانم از دسته ٔ شاهوردی خانم. (در تداول مردم قزوین، پاسخ مردی است کُرد در قبر در جواب نکیر و منکر).
- دار و دسته، یاران و خویشان. بستگان و پیوستگان. پیروان و بستگان.
- دار و دسته راه افتادن، با همه ٔ افراد خانواده یا بستگان و پیوستگان حرکت کردن و بجائی رفتن.
- دار و دسته راه انداختن، اجتماعی از هواخواهان و یاران وهمفکران ترتیب دادن.
|| جوق. طُلب. افراد در یک رده. جماعتی در صفی منظم: باقی امرا و حشم بیرون بارگاه صد دسته نشسته و سلاحها بسته. (جهانگشای جوینی).
- دسته دسته، گروه گروه. فوج فوج. جوق جوق. طلب طلب.
|| یک قسمت از سپاه خواه پیاده باشد و یا سوار. (ناظم الاطباء). || این کلمه در اصطلاح نیروی دریائی دو کشتی جنگی است که به فرماندهی یک نفر باشد. نظیر هنگ در نیروی زمینی و بجای سکسیون اختیار شده است. (لغات فرهنگستان). || جمعیتی که برای سینه زدن در عزای حسین بن علی علیه السلام در کوچه هاو تکایا با علمها و علامتها و کتلها حرکت کنند و نوحه سرایی کنند. گروهی از مردم که سینه زنان و نوحه سرایان در ایام عزا به تکایا و مساجد و کوی و برزن روند وغالباً منتسب به محله ای یا طایفه ای باشند: دسته ٔ سینه زنان. دسته ٔ زنجیرزنان. دسته ٔ طبق کشان. دسته ٔ چاله میدان. دسته ٔ سنگلج. دسته ٔ ترکها.
- دسته راه انداختن، گروهی نوحه خوان و سینه زن و زنجیرزن با علمها و بیرقها و کتلها و علامتها بحرکت درآوردن و به تکایا ومساجد بردن. ترتیب دادن اجتماعی از نوحه خوانان و سینه زنان با علامتها و بیرقها و به مساجد و تکایا و کوی و برزنها بردن.
- سردسته، راهبر و آمر و بزرگ دسته های سینه زن و قمه زن و زنجیرزن. آنکه هدایت و ترتیب کار سینه زنان و نوحه خوانان و به راه بردن این جمع را با علم و کتل و علامت برعهده دارد.
|| مجموع کسانی که باهم به مطربی روند در تحت ریاست کسی. مجموعه مطربانی که با یکدیگر به مجلسی روند. قوم. (یادداشت مرحوم دهخدا). یک هیئت از مغنیان و مطربان و بازیگران و رقاصان که با هم کار کنند. مجموع افراد معلوم و بازیگران تحت ریاست یک تن: دسته ٔ اسماعیل بزاز. دسته ٔ زهرا قمی. || مسخره. (غیاث). رجوع به دسته شدن شود. || گستاخ. مردم گستاخ. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). گستاخ و بی ادب. (برهان). || مردم را گستاخ گردانیدن. (برهان). مردم را گستاخ کرده بودن. (فرهنگ اسدی). مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل بیت رودکی نوشته است که فرهنگ اسدی نخجوانی به معنی مردم گستاخ می گیرد اگر شعر به صورت مضبوط او درست باشدگستاخی است نه گستاخ مگر آنکه در شعر بجای کلمه ٔ دادی «کردی » باشد چنانکه در نسخه ٔ اسدی اینطور ضبط شده است:
نیست از من عجب که گستاخم
که تو دادی به اوّلم دسته.
رودکی.
و رجوع به معنی یار و مددکار در چند سطر بعد شود. || ابرام. || اذیت. || خطا و غلط. || جرم و تقصیر. (ناظم الاطباء). || یاری و معاونت. (آنندراج):
چون از فساد بازکشی دستت
آنگه کند صلاح ترا دسته.
ناصرخسرو.
در یادداشتی مرحوم دهخدا کلمه ٔ دسته را در این شعر به معنی گستاخ گرفته است و در یادداشت دیگر به معنی زنهار و امان. رجوع به دو معنی مذکور شود. || یار و مددکار. (جهانگیری) (برهان). یاور. (فرهنگ اسدی):
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل بیتی از رودکی (که در معنی گستاخ نقل کردیم و بیتی از ناصرخسرو که ذیل معنی یاری و معاونت آوردیم) و این بیت کسائی نوشته است: بگمان من دسته به معنی زنهار و امان و امضا و خط و خط امان و ضمان و امر و حکم و فرمان و امثال آن است یا دلیل، نه معنی هایی که بدان می دهند چنانکه دستینه هم بهمین معنی است و مراد از این دسته همان است که حافظ می گوید «یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر» و امروز هم می گویند: مگر از مرگم کاغذ آورده ام، یعنی سند گرفته ام که کی می میرم. || تتمه ٔ ریسمان و ابریشم که به عرض کار در نورد بماند، چون آنچه جولا بافته است ببرد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). || مناقشه ٔ تازه که هنوز یک دعوا انفصال نشده یکی دیگر سر کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). || دستوری. رخصت. اجازت. اذن. (یادداشت مرحوم دهخدابا علامت تردید).
- دسته یافتن، دستوری و رخصت یافتن مأذون شدن:
ایام نریخت خون خصم تو چو گل
تا از سر تیغ تو چو گل دسته نیافت.
اشرفی سمرقندی.

دسته. [دُ ت َ / ت ِ] (اِ) سنگ. حجر. (آنندراج) (برهان) (جهانگیری).

فرهنگ عمید

دسته دار

هر‌چیزی که دارای دسته باشد، مانند کوزه و سبو،
سردسته و فرماندۀ دسته‌ای از سپاه،


تیغ

آلتی فلزی، با لبۀ بسیارتیز که با آن مو می‌تراشند، استره،
هر آلت تیز و برنده،
شمشیر،
(زیست‌شناسی) خار،
بلندی و تیزی سر کوه: چون ز کوه آن طلسم‌ها برداشت / تیغ‌ها را به «تیغ» کوه گذاشت (نظامی۴: ۶۶۳)،
[مجاز] شعاع، تابش: تیغ آفتاب،
استخوان‌های باریک و نوک‌تیز برخی ماهی‌های خوراکی،

فارسی به عربی

ترکی به فارسی

دسته

دسته

گویش مازندرانی

دسته

مجموع خوشه های بسته شده ی برنج را دسته می نامندبخش پایینی...

معادل ابجد

تیغ دسته دار

2084

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری